در اتاقم تنها
با هزاران اندوه
که نبودش پایان
با دلی خسته زدرد
غم تنهایی را می بینم
من چرا میترسم ؟
وبه خود می گویم
تو که تنها بودی
چه در آن تازه بهاری که هنوز
کودکی بیش نبودی
دوستت از بام پرید
دلت از غصه شکست
آسمان با تو گریست
و بهارت دی شد
و تو تنها ماندی
پس چرا میترسی؟
تو که با تنهایی روز وشب
همزادی
تو که با تنهایی عاقبت
خو کردی
هیچ داری تو بیاد؟
هر زمان بال گشودی
تا بپرواز درآیی
بال پرواز تو شکستند
پر پرواز تو بستند
وتوتنها ماندی
وهنوز تنهایی
پس چرا میترسی ؟
پس چرا میمانی؟
پس چه شد آن همه شوق پرواز؟
همه را خود کشتی....!