مرا دیوانه نامیدند...
به جرم دلدادگی هایم٬
به حکم سادگی هایم٬
مرا نشان یکدیگر دادند و خندیدند!!!
مرا بیمار دانستند...
برای صداقت در حمایت هایم٬
نجابت در رفاقت هایم٬
نسخه تزویر را برایم تجویز کردند!!!
مرا کُشتند و با دست خود برایم چاله ای کندند...
به عمق زخم هایم٬
به طول خستگی*هایم٬
منِ بیمارِ دیوانه٬
نمی خواهم رهایی را از چاه تنهایی...
که مردن در این اعماق تاریکی٬
به از با آدمک ها زیستن در باغ رویایی!!!